جهت دادن به انگارههاى اساطیرى و ایجاد پیوند بین تاریخ و افسانه، آنچنان آسان نمى نماید تا از این طریق بتوان به شخصیت تاریخى یا اسطورهاى قهرمانان شاهنامه یا داستانهاى اساطیرى سایر ملتها راه یافت. بدون شک، اگر به وجود افسانهاى قهرمانان حکایات، با نگرشى جهان بینانه بنگریم، تبلور و تموّج زندگى آدمهاى پیش ازتاریخ و منشها، آرزوها و تجلیات درونى آنها را بازمى یابیم. بنابراین، توجه به شخصیت افسانهاى یا تاریخى رستم نیز سالها، بلکه قرنها، است که مورد نگرش و عنایت افراد جامعه، به طور عام، و اهل تحقیق، به طور خاص، بوده و پس از این نیز خواهد بود.افسانه ها نه تنها در بین مردم کشور ما رایج بوده و هست، بلکه تمام ملتها، به نوعى، ازمجموعهاى افسانه ها و اسطوره ها برخوردارند. اما قضیهی مهم این است که نباید این افسانهها را با خرافات، که خود نشانهاى از تنگ میدانى فرهنگى است، یکى بدانیم، زیرا که خرافات مقوله هاى دیگر و اساطیر موضوع دیگرى است. معمولاً، افسانهها نگرشى به حماسه و بازپردازى روحى و تقویت جنبههاى ملى و قومى دارند، اما خرافات سر در گریبان ناتوانى فرهنگى.
رستم کیست؟
رستم قهرمان داستان و پهلوان دلبخواه و مورد علاقهی فردوسى است که در تمام میدانهاى جنگ و پهلوانى از جانبدارى و دلبستگى حماسهسراى طوس برخوردار بوده است.در شاهنامه به عناصر پهلوانى و حماسى بسیار برمىخوریم. پهلوانان در این کتاب عبارتند از پهلوانان سیستان، خاندان کاوه، پهلوانان اشکانى (که عبارت بودند از گودرزیان، میلادیان، فریدونیان و خاندانهاى دیگر)، خاندان نوذر (که طوس فرزند او بود) و بالاخره سرشناسترین و ممتازترین خاندانها، پهلوانان کیانى که بزرگترین آنها فریبرز و اسفندیار بودهاند. رستم از یلان سیستان بود، ساکن زابل یا زاول. زابل در جنوب بلخ، مغرب خراسان و شمال بلوچستان واقع و مرکز آن شهر غزنین بوده است. زابل قدیم تقریباً همان شهر غزنین است که از شهرهاى خراسان بزرگ و سیستان محسوب مىشد و سیستان (سکستان، سگز، نیمروز یا سجستان) همان است که امروز مرکز آن، شهر زابل فعلى است که در شمال شهرستان زاهدان واقع شده و در عهد باستان مرکز ایران و حکومتنشین بوده و حضرت زردشت، زیج خود را در این شهر بنا نهاده بود و، به طور قطع و یقین، مىتوان گفت که بزرگترین پهلوانان و دلاوران حماسى ایران از سیستان برخاستهاند.
نژاد رستم
نژاد رستم به جمشید، پادشاه پیشدادى، مىرسد. جمشید، هنگام فرار از ضحاک تازى، با دختر «کورنگ»، پادشاه زابل، ازدواج کرد و از او صاحب پسرى شد که نام او را «نور» گذاشت. از نور «شیدسب» و از او«طورک» و از طورک «شم» و از شم «اثرط» و از او«گرشاسب» و از گرشاسب «نریمان» و از او «سام» به وجود آمدند. از سام فرزندى به دنیا آمد، که در هنگام تولد سُرخروى و سفیدْموى بود و بدین سبب او را «زال» یا «زال زر»، که هر دو به معنى پیر است، نام نهادند. سام از تولد این فرزندِ پیرْسر شرمگین شد و براى نجات خود از این ننگ، او را به البرزکوه برد و همانجا رهایش ساخت. اما سیمرغ آن کودک را به کنام یا آشیانه خود برد و از او پرستارى ومراقبت کرد تا بزرگ شد و پهلوانى دلیر و بىباک گشت و آنگاه به سوى پدر– سام– بازگشت. در هنگام عزیمت زال، سیمرغ، چند پَر از پرهاى خود را به او داد و از او خواست که هرگاه سختى بزور نماید یا دشمن سرسختى فرا رسد فوراً پر را آتش بزند تا سیمرغ حاضر گردد و گره از کار او بگشاید. از زال و رودابه فرزندى پدید آمد که او را رستم نام نهادند. اما پیش از آنکه به زندگى رستم بپردازیم، لازم است تا سیمرغ را به اختصار معرفى کنیم.
سیمرغ
پرنده افسانهاى است که هم در ادبیات عرفانى ما، حضور دارد و هم در ادبیات حماسى. در منطقالطیر عطار، سیمرغ، نماینده حق یا تجلى خودِ حق است که بر فراز قله کوه قاف منزل دارد. هزاران مرغ به رهبرى هدهد، که در حقیقت مرشد کامل یا ولى مطلق است، براى رسیدن به حق و آستانبوسى سیمرغ، از مغربزمین به سوى مشرقزمین پرواز کردند و– پس از طى طریق و عبور از وادیهاى هفتگانه (طلب، عشق، معرفت، استغنا، توحید، حیرت، فنا) که همانهفت شهر عشق عطار نیشابورى است و بعد ازتحمل مشقات بسیار– عاقبت فقط سى مرغ یا سى پرنده از آنها باقى ماند و بقیه در بین راه یا نابود شدند یا بازگشتند؛ وهمین سى مرغ به وصال سیمرغ رسیدند.براى کوه قاف نیز تعابیر گوناگون موجود است. بعضى گفتهاند کوهى است از زبرجد سبز که گرداگرد زمین را احاطه کرده و قلهی آن به آسمان مىرسد و هیچکس را یاراى رفتن به قلهی آن نیست بجز سیمرغ و هماى:
وقت خلوت نیست اندر جمع آى
اى هدى چون کوه قاف و تو هماى (مولوى)
عدهاى دیگر کوه قاف را سلسله جبال قفقاز دانستهاند؛ و سرانجام اعتقاد بر این است که کوه قاف همان کوه البرز (یا هربرز کوه) است؛ به معنى کوه بلند. بدین ترتیب، نشستنگه سیمرغ قله کوه البرز است که ضمناً طلوعگاه خورشید نیز مىباشد و این مسأله، با کمى تعمق، به آیین مهر یا مهرپرستى یا میترائیسم مرتبط است.اما سیمرغ حماسه، پرندهی داستانى و افسانهاى شاهنامه است که در اوستا به نام «مرغوسئن» و در پهلوى «سین مورو» نامیده شده است. مرغو به معنى مرغ، و سئن به معنى شاهین است. سیمرغ یا «مرغوسئن» پرندهاى است فراخبال، چنانکه در هنگام پرواز، تمام پهناى کوه را فرا مىگیرد و در حقیقت خورشید به هنگام طلوع، تمام کوهها را در زیر خود دارد. لانه سیمرغ بر فراز درختى است در دریاى «فراخکرت» یا دریاى مازندران؛ و مشخص است که خورشید نیز از پشت آبهاى دریاى مازندران طلوع خود را آشکار مىسازد. این درخت، درمانبخش است و دانه همهی گیاهان برآن نهاده شدهاست. نام این درخت «هرولیپ تخمه» یا «گونهگون دانه» است. از این درخت همه داروها و گیاهان دارویى به دست مىآید و به همین سبب است که سیمرغ شاهنامه، طبیبى ماهر و چیرهدست معرفى شده است و داروهاى مؤثر جهت مداواى رودابه، در هنگام زادن رستم، و نیز براى معالجهی زخمهاى رستم، در جنگ با اسفندیار، فراهم آورده و تجویز کرده است. ضمناً، سیمرغ پیشوا و راهنماى زال و رستم در همه کارها نیز بوده است. در جنگ رستم و اسفندیار، سیمرغ به رستم دستور مىدهد که از چوبِ گز، که به شراب آب داده شده، براى نشانه گرفتن چشم اسفندیار استفاده کند؛ و این خود از کرامات سیمرغ به شمار مىرود. ناگفته نماند که در آئین مهرى درخت گز– که درختى نیرومند و مقاوم است و در صحرا و مناطق گرم در زیر آفتابِ سوزان پایدارى بسیار دارد– مورد تقدس و احترام است. در اوستا، در بهرامیشت از سیمرغ نام برده شده و در شاهنامه نیز چهار نوبت حضور او آشکار است. اولین بار، در زمان کودکى زال، پدر رستم، ظاهر مىشود. زمانى که سام، فرزند سپیدموى خود، زال، را در البرزکوه رها مىسازد، در آنلحظه، سیمرغ زال را مىیابد و به کنام خود مىبرد و از او نگهدارى و پرستارى مىکند. در اینجا، سیمرغ موجودى مهربان است که آموزگارى و تربیت زال را به عهده مىگیرد و خرد و تدبیر و عقل و راى و توانائى، او را قدرت مىبخشد. بار دوم، تجلى او را در هنگام زادن رودابه درشاهنامه مىبینیم که، به دلیل جثه بزرگ رستم در رحم، زادن رودابه مشکل مىشود و سیمرغ دستور مىدهد پهلوى رودابه را بشکافند و نوزاد را از پهلوى وى خارج سازند– و در واقع عمل «سزارین» یا عمل به دنیا آمدن کودک از پهلوى مادر به وسیله عمل جراحى که بعدها درباره «سزار»، قیصر روم، انجام گرفت و از آن پس آن عملرا «سزارین» نامیدند و لازم است که این عمل را عمل رستمى بنامند؛ زیرا که تولد رستم در حدود هزار سال قبل از میلاد مسیح روى داده، در حالى که ژول سزار قرنها بعد از او، یعنى سال یکصد و دو قبل از میلاد، متولد شده است. بنابراین، سیمرغ در این نوبت به صورت پزشکى حاذق و چیرهدست رخ نموده و رودابه و رستم را از مرگ حتمى نجات داده است. دستورات سیمرغ به زال در مورد جراحى رودابه و عمل جراحى توسط موبد، که در ضمن جراح یا کارد پزشک بوده، و به دنیا آمدن رستم در شاهنامه بسیار خواندنى است. بار سوم، سیمرغ در هفتخوان اسفندیار ظاهر مىشود، اما در اینجا نه به قصد کمک به اسفندیار، بلکه براى نابودى او؛ زیرا که سیمرغ مظهر دین مهرى و اسفندیار مظهر و قدّیس دین بهى یا زردشتى بود؛ و سرانجام در چهارمین مرتبه در هنگام نبرد رستم و اسفندیار ظاهر مىشود. در اینجا، چون رستم نمىتواند براسفندیار پیروز شود، زال از سیمرغ مدد مىجوید و سیمرغ او را در ساختن تیر دوشاخه از چوب گز و نشانه گرفتن چشم اسفندیار ترغیب و راهنمایى مىکند.
در دو مورد اول، سیمرغ تجلى اهورایى و ایزدى دارد و در مرتبه بعد تجلى اهریمنى. چون سیمرغ پیشواى دین مهرى یا تجلىگاه مهر بوده و این دین در خاندان زال و رستم تداوم داشته، پس سیمرغ فقط به زال و رستم نظر مساعد داشته است که یکبار بصورت معلم و مربى و بار دیگر به صورت پزشک بر آنان متجلى مىشود و آنان را از مرگ مىرهاند. اما نسبت به اسفندیار و خاندان گشتاسب، که دین بهى را پذیرفته بودند، نظر موافق نداشت؛ و چنانکه مىدانیم، نبرد رستم و اسفندیار، پیش از آنکه یک نبرد خانگى باشد، یک جنگ دینى بوده است و اسفندیار براى تغییر دین رستم به آیین زردشتى این ماموریت را پذیرفته بود.به هرحال، سیمرغ، با اینکه با پیروان آیین بهى سر سازگارى نداشت، اما خود مظهر و سمبل روشنایى و تقدس بود.
رستم
در ادبیات پهلوى، «رتس تخمک»، «رتس تهم» و «رتس تخم» و در فارسى، «رس تهم» و رستم. لکن در اوستا، نامى از زال و رستم برده نشده، اما نام «راوت ستخم»، به عنوان یکى از القاب گرشاسب، در این کتاب آمده است. «رستهم» و «رستم» در فارسى به معنى قوى، بزرگ هیکل، درشتاندام و رشد کرده آمده است.رستم فرزند زال بود، همان پرورش یافتهی سیمرغ. او قدرت فوق بشرى داشت؛ کیقباد، کیکاوس و کیخسرو را به پادشاهى رساند؛ دیو سفید را کشت و دوبار کیکاوس را از بند نجات داد؛ در تمام میدانهاى جنگ و پهلوانى پیروز بود و، براى عظمت ایران، پیکار بسیار کرد؛ از هیچکس وهیچچیز هراس نداشت؛ قد او از هفتاد متر بیشتر بود، ششصد سال عمر کرد؛ گرز او نهصد مَن وزن داشت؛ هیچ اسبى توان سوارى دادن به او را نداشت جز رخش، که اسبى استثنایى بود.
رخش از مصدر رخشیدن و درخشیدن آمده است، که خود ارتباطى نزدیک با خورشید و دین مهرى دارد. رنگ رخش ترکیبى بود از قرمز و زرد و سفید و گلهاى بسیار کوچک در میان آنها. زیردم و از چشم تا دهن اسب، سفید بود و آن را «بورابرش» مىگفتند. رنگهاى زرد و سرخ و سفید رخش نیز تأمل انسان را از رنگ نور خورشید برمىانگیزد. رخش داراى عقل و هوش و شجاعت بسیار بود و با رستم به زبان خود سخن مىگفت و یکبار اژدهایى را کشت.
رودابه
مادر رستم، دختر مهراب کابلى، پادشاه کابل، بود. گفتهاند که رستم از نسل رود است، زیرا که خورشید ازروى رودخانه طلوع مىکند و واژه رودابه نظر در همین مطلب دارد. دربارهی وجه تسمیهی رستم– علاوه بر اینکه این واژه ساده شدهی کلمهی رست تهم، رس تهم و رس تخم، به معنى کشیدهقامت و قوىهیکل است– داستان دیگرى را هم ذکر کردهاند و آن اینکه، پس از شکافتن پهلوى رودابه و بیرون کشیدن رستم به اشارت سیمرغ، چون رودابه بهبود یافت، کودک را نزد او بردند و او از شادى فریاد کشید و گفت: «از بلا رستم»، یعنى آسوده شدم، و از این جهت او را رستم نام نهادند:
بگفتا برستم، غم آمد به سر
نهادند رستمش نام آن پسر
در هنگام تولد رستم، دو دست او پر از خون بود و یکروزه بود که یکسال مىنمود:
به یک روزه گفتى که یکساله بود
یکى توده سوسن و لاله بود
از کودکى، زورمند و قوى بود. در همان اوان کودکى، پیلى بزرگ را کشت و به دژ «سپند» رفت و اهل دژ را به انتقام خون نریمان به قتل آورد و «کُک کوهزاد» را، که زال خراجگزار او بود، بکشت. رستم بارها با افراسیاب تورانى، براى نجات ایران، جنگید و او را شکست داد. کیقباد را به پادشاهى رسانید و، در عصر پادشاهى کیکاوس و کیخسرو، پهلوانیهاى بسیار کرد. سودابه (همسر کیکاوس) را، که عامل قتل سیاوش شده بود، کشت و براى نجات فرنگیس و کیخسرو، که پس از قتل سیاوش در بند افراسیاب بودند، گیو را به تورانزمین فرستاد. در اواخر عهد گشتاسب، با اسفندیار رویینتن نبرد کرد و در آخر، به چارهگرى سیمرغ، او را کور کرد و کشت و، در یک واقعه بسیار غمانگیز و تراژیک، فرزندش سهراب «سرخروى» به دست وى به قتل رسید. در زمان کشتن اسفندیار، رستم پانصد سال عمر داشت و در عهد پادشاهى بهمن، پسر اسفندیار و نوهی گشتاسب، که خود از تربیتیافتگان رستم بود، به حیلهی برادر خود، «شغاد»، در چاه افتاد. در این واقعه، رستم و رخش هر دو تلف شدند. اما رستم قبل از مرگ فجیع خود از برادرش شغاد، که برسر چاه بود، تیر و کمان خواست. شغاد تیر و کمان را به وى داد و خود در پشت درخت چنارعظیمى پنهان شد. رستم از داخل چاه، تیرى به سوى چنار رها کرد، به طوری که تیر از چنار گذشت و بر بدن شغاد نشست و چنار و شغاد به هم دوخته شدند. مرگ رستم در سنّ ششصد سالگى وى روى داد.
خاندان رستم
همانگونه که بیان شد، رستم فرزند زال یا دستان بود. زال فرزند سام و سام فرزند نریمان بود. رستم، علاوه برشغاد، برادر دیگرى نیز داشت به نام «زواره» و خود رستم سه پسر و دو دختر داشت: سهراب، که به دست وى کشته شد؛ جهانگیر، که به طور ناشناس با پدر جنگید ولى شناخته شد و از مرگ رهایى یافت، اما عاقبت دیوى او را از کوه پرتاب کرد و کشت؛ سومین پسر او فرامرز بود، که بعدها به دست بهمن، پسر اسفندیار، به کینخواهى پدر، بر دار رفت. دختران رستم یکى «زربانو» بود و دیگرى «گشسب بانو». از سهراب نیز پسرى در وجود آمد به نام برزو (خوشقامت)؛ و از برزو پسرى پدید آمد به نام «شهریار».
بهمن، فزرند اسفندیار، پس از بردار کردن فرامرز، فرزند او «آذربرزین» را همراه با زربانو و گشسب بانو، دختران رستم، همچنین زال، پدر رستم، و دو فرزند زواره (یعنى «فرهاد» و «تخار») به بند کشید؛ ولى به اشارت عمویش، «پشوتن»، آنها را به جز آذربرزین بخشید و او را با خود به بلخ برد، اما در بین راه نجات یافت و بعدها با بهمن صلح کرد و جهانپهلوان سپاه او شد.
افسانه یا حقیقتبه طور مسلم، معلوم نیست که داستان رستم از چه زمانى وارد زبان فارسى شده است. محققان و مورخان حدسهاى بسیار زدهاند. در اوستا، کتاب دینى زردشت، نامى از رستم و زال نیامده است و درست هم همین است؛ زیرا که رستم دین بهى را نپذیرفت و دعوت اسفندیار هم براى ورود او به این دین مؤثر نیفتاد و تا آخر در آیین مهرى باقى ماند. البته، باید گفت که همهی این حدسها فرضیهاى بیش نیست. در متن پهلوى بندهشن، همچنین در کتاب «درخت آسوریک»، از رستم نام برده شده است. بدون تردید، داستان رستم یک داستان حماسى ملى است، در مقابل روایات دینى عصر گشتاسب و اسفندیار. بعضى گفتهاند رستم همان گرشاسب است، زیرا تمام صفات این دو نفر نزدیکى بسیار به هم دارند و محققان، داستان زال و رستم را با داستان گرشاسب از هم جدا نمىدانند و ریشهی داستان او را در فرهنگ ملى و محلى مردم سیستان یا زرنگ یا نیمروزجستجو مىکنند و آن را بازمانده زمانى مىدانند که سیستان در تصرف اقوام سکایى بوده است.
حکایت رستم در عصر ساسانى در بین مردم موجود و رایج بوده و حتى در صدر اسلام این داستان و داستانهاى دیگر ایرانى توسط شخصى به نام «نضربن حارث» یا حارثه در مکه روایت مىشد. نضر بن حارثه این داستانها را از مردم بینالنهرین فراگرفته بود. بنابراین، باید گفت که افسانهی رستم نه تنها در مشرق ایران بلکه در مغرب این سرزمین نیز رواج داشته است. اما بعضى از محققان، فرضیهی سکایى بودن داستان رستم را قابل تردید مىدانند، زیرا فارسى بودن نام رستم فرضیهی سکایى بودن داستان رامنتفى مىسازد. پس، داستان رستم باید مربوط به پیش از زمان تسلط سکاها بر سیستان باشد، که از مشرق ایران به این سرزمین تاخته بودند؛ و قطعاً این داستان مربوط به چندین قرن قبل از ساسانیان است، به طورى که در عصرساسانى، این داستان کاملاً شناختهشده و مشهور بوده است. محتملاً، رستم مانند بعضى از پهلوانان دیگر شاهنامه– مثل گیو، گودرز و بیژن و میلاد– از سرداران و پهلوانان عصر اشکانى بوده است، که در سیستان داراى قدرت بسیار بودهاند. اگر چنین باشد، رستم، علاوه بر یک وجود افسانهاى و حماسى، یک شخصیت تاریخى نیز مىباشد که، تدریجاً و به مرور زمان، به وجودى افسانهاى و حماسى تبدیل شده است و تمام خصلتهاى پهلوانى در وجود او گرد آمده است. اما چون مدارک و اسناد عصر اشکانى به دست ما نرسیده و ساسانیان تمام آثار اشکانیان را از بین بردهاند، آنچنان که باید و شاید از شخصیت تاریخى رستم اثر چندانى در دست نداریم و باید، مثل سایر قهرمانان و شاهان افسانهاى شاهنامه، به وجود افسانهاى او قناعت کنیم. اما این دلیل، انکار وجود تاریخى او به سبب نبودن مدارک و اسناد نمىتواند باشد و اگر، با شک و تردید، وجود تاریخى او را بپذیریم، باید قبول کنیم که این وجود غیر از شخصیت افسانهاى او است، که ششصد سال عمر کرد و هفتاد گز قد داشت و قدرت و زور خود را نزد سیمرغ به امانت مىگذاشت و هنگام راه رفتن تا زانو در گل فرو مىرفت؛ زیرا که او هم خود از عجایب روزگار بود و هم رخش او؛ و نکته آخر اینکه، اسطوره و افسانه، مخصوص دورهاى است خاص و مردمانى خاص، که با اسطوره و افسانههاى خود مىزیستهاند و ما امروز زندگى و خط سیر حیات مردم هزاران سال پیش و آمال و آرزوهاى آنها را در لابلاى افسانهها و اساطیر آنان درمىیابیم.
آخرش معلوم نشذ
کاملا معلوم شد
برادر گرامی حفاظت از تاریخ و فرهنگ این مرز و بوم کار خوبی است ولی کاری که شما انجام می دهید تیشه در ریشه زدن است فردوسی او را سکایی و سیستانی معرفی می کند شما او را شاهزاده کردین اگر شاهزاده بود با اون محبوبیت می توانست به جای نوکری پادشاه دوباره حکومت پیشدادی را احیا کند بهتر است در درج مطالب به اعتبار سایتتان هم فکر کنید
با سلام
تمام شخصیت های شاهنامه واقعی هستند میدانمفکر میکنید شوخی کردم ولی تمامشان واقعی هستند چو صفت های آنها در ایرانیان وجود دارد
عالی بود
ممنون
راهتان پر رهرو
سپاس از شما
عالی بود ممنون از دقت نظرتون اتفافا من هم مطالبی در این مورد خونده بودم
به نام اهورامزدا
درود … سخن شما را خواندم و یاد گرفتم
نظر من این است که ماایرانیان چه در شاهنامه چه در کتاب های دیگر همیشه درحال جنگ با بیگانگانی بودیم که از شرق و غرب به ما هجوم می اوردند .داستان شاهنامه داستانی از دلاوری های ایرانیان در جنگ ها ویا مهر ایرانیان به جهان هستی و انسانیت است. فردوسی شاهنامه رانوشته که بدانیم از نژاد مردمی هستیم که دلاورند و همیشه برای ازادی میجنگند ….باسپاس فراوان از وبلاگ شما
سپاس از شما هموطن
تمام داستان های شاهنامه دروغ و خیالی هستند پس زیاد به خودتان نبالید.
فردوسی یک نژاد پرست بود.چون پارسها پهلوانان مثل تورانیان نداشتن واسه همین شروع به اراجیف بافی کرد.همانطور که خواندید رستم فقط پهلوان خیالی فردوسی بود و بس.
به جای این افسانه ها یکم تاریخ چند هزار ساله ی تورک هارو هم مطالعه بفرمایید
آثار یا منابع تاریخی برای ادعای عجیب تاریخ چند هزار ساله ترکان معرفی کنید اگه نیست برید مدرسه و از اول راجب فردوسی بزرگ بخونید و مشقشو بنویسید تا یادتون نره ساکن کشوری هستید که فردوسی یکی از افتخاراتش هست و آدم های تهی مغزی مثل شما از ارزش خودشون کم میکنن نه چیز دیگه ای.
ببخشید ولی اسفندیار هم ان گونه که شما میگویید نبود اوهم با بیگانگان جنگید
سلام عزیزان
داستان های فردوسی همشون دروغ و افسانه هستنهستن.چون هخامنشیان مثل تورک هاپهلوان نداشتن، فردوسی شروع به اراجیف بافی کرد.
همانطور که در متن بالا خواندید، رستم فقط پهلوان خیالی فردوسی بود.
به جای این داستان های دروغین، یکم هم تاریخ تورک هارو هم مطالعه بفرمایید.
کدوم ترک قهرمان داشته تورک اقلان لطفا بوی سوختگی بلند نکن میسوزی که رستم با اجنه جنگیده و با فرشته ای به نام سیمرغ ارتباط داشته
دیدگاه شما در انظار بررسی است.
واقعا متاسفم برای مغز های خشکی که هنوز درگیر تعصبات قومی عصر جاهلیت اند. تورک و فارس و همینطور دیگر اقوام چند صد سال است که در این خاک با گوشت و پوست و استخوان یکدیگر یکی شدیم. مثلا حتی در مورد فرهنگ جمهوری اذربایجان، ایا می تونی فرهنگ جمهوری اذربایجان را از ایران جدا کنی؟
اصلا دیگه تو عصری که فرهنگ ملل جهان دارن هر روز بهم نزدیک تر میشن این صحبتا واقعا مشمئز کنندست هموطن
بزار درشو ترک ها اگه پهلون داشتن ازاوناهم افسانه یاداستانی میگفتن یا بجا میزاشتن
به نظرم شما دیپلم ردی هستید ترک اوغلی ,وگرنه افتخارات هخامنشیان مثل خورشید میمونه و اگه مطالعه کنید متوجه میشید؛ البته اگه بدونید مطالعه چیه,یا سواد خوندن نوشتن داشته باشید
جذاب ترین تصویری که از رستم دیدم:
https://s17.picofile.com/file/8427720684/14403206_1974_l.jpg
نگاه نافذ و با ابهت با چهره پرجذبه و هیکل قوی
خیلی ممنون .درست است به امکان زیاد رستم واقعی است چون فردوسی در شاهنامه می فرماید:(ببخشید ممکنه یه خورده اتباه باشه)
رستم یلی بود در سیستان که من کردمش رستم داستان
تاریخ چند هزارساله ترک ها قکر کنم زیاد فیلم هندی دیدی ترک ها اگه پهلوان داشتن الانم یه چیزی بودن از همون اول هم یه مشت لاشخور بودن و هستن البته بلانسبت ترک های وطنم که ایرانی الاصل هستن و به زبان ترکی صحبت میکنند
واقعی هستن چون با اجنه میجنگیده و چون نام اجنه تو فارسی دیو هست فکر کردن دیو جداست همونطور که امام علی جن را کشته اونم کشته واقعیت هستن تاریخ ایرانه و یونان کتاب های ایران رو آتیش زده دانشمند دانمارکی فهمیده اینا واقعیتدارن این نفهمیده
بسم الله الرحمان الرحیم
به عنوان یک ایرانی مسلمان میگم ، مگر شما ایرانی نیستید ؟
رستم دستان پهلوان کل ایران بود نه فقط پهلوان قومی از آن .
درست است ترکان بسیاری هم در تاریخ هستند که دلاوری ها کردند برای ایران ، مثلا سلطان محمود غزنوی ،آلپ ارسلان بزرگ ، سلطان جلال الدین خارزمشاهی و …
ایرانیان پهلوان دارند آنهم بسیار ، یعقوب لیث صفار پوریای ولی ،سورنا ،
کوروش کبیر ،
علی یبن
بویه
کسیان ابو عمره که در سریال
مختارنامه نشان داده شده و کاملا هم بر اساس واقعبت است و بسیاری دیگر که شاید بنده حقیر از آنها نشنیده باشم یا الان در ذهنم نباشد
شما ترکی ولی ایرانی !
نه تورانی اجنبی!
هرایرانی فارس نیست و هر ترکی تورانی !
خودت را در جبهه تورانیان مگیر.
وسلام ، نامه تمام
واقعا متاسفم برای مغز های خشکی که هنوز درگیر تعصبات قومی عصر جاهلیت اند. تورک و فارس و همینطور دیگر اقوام چند صد سال است که در این خاک با گوشت و پوست و استخوان یکدیگر یکی شدیم. مثلا حتی در مورد فرهنگ جمهوری اذربایجان، ایا می تونی فرهنگ جمهوری اذربایجان را از ایران جدا کنی؟
اصلا دیگه تو عصری که فرهنگ ملل جهان دارن هر روز بهم نزدیک تر میشن این صحبتا واقعا مشمئز کنندست هموطن
لطفا تاریخ تورک هارو مطالعه کنین..ما صدتا پادشاه شجاع نترس داشتم که رستم خاک پاش نمیشد..فقط اونایی که تو ایران حکومت کردن رو میگم:از سولطان محمود بگیر تا نادرشاه افشارمون..در ضمن اراجیف بازی هم درنیارین تو این شلوغیا هی نادر شاهو تعریف تجمید میکنین واسه خودتون دخل تصرف کردین اول ببینین کی بوده و از کدوم قوم ملتی بوده
درود بر شماا
سوالی برام پیش اومد، منبعتون در مورد قد رستم چیه؟ کجا گفته شده ۷۰ گز قد داره ؟ ممنون میشم پاسخ بدید.
ایرانی ها چه بلوچ و فارس و لر وکورد دارای تاریخی روشن با هزاران آثار به جا مانده هستند ولی برادر تورک اجداد شما چادرنشین واهل دامداری بودند بعد از اومدن اسلام و استفاده عربها از تورکها برای شکست دادن ایرانی ها ورومیها یواش یواش مزه حکمرانی و تمدن وفرهنگ رو فهمیدید وگرنه شما نه کتابی نه آثار باستانی بیشتر از ۸۰۰سال ندارید حتی بهتر بگم اصلاً کتاب ندارید
درود
فردوسی کتابی بازمانده از گذشته بنام خداینامک یا نامه خسروان را به شعر سرود … چیزی اضافه نکرد … کم هم نکرد … قبل از هر داستان سند را آورده
گر از داستان یک سخن کم بدی …… روان مرا جای ماتم بدی !
یا از ایشان جز از نام نشنیده ام ….. نه در نامه خسروان دیده ام !
فردوسی هزینه میکرد نسخه تاریخی بدست می آورد و شعر میگفت!
قبل از فردوسی دقیقی شاعر هزار بیت گفته بود پس کتاب و سندی بوده
ضمنا در شاهنامه دیو شاخ و دم نداره ! آریایی ها هم خط رو از دیو ها یاد میگیرند …
قد رستم بلند بود اما نه غیر عادی و گر نه نمیتوانست برای نجات بیژن با لباس بازرگانی بره توران !
برای اطلاع کامل رجوع کنید به مقالات ارائه شده محققان خارجی و ایرانی در هزاره فردوسی
ترک اوغلو حکومت قاجار که ننگین ترین حکومت تاریخ هستش نماینده شماس پس بهتره یه کم تاریخ مطالعه کنید افتخارات و کتاب شما چیه توضیح بدین شما همیشه زندگی کوچ نشین داشتین یکجا ساکن نبودین که بخواین بجنگین