"گیلگمش" آفریده ای است خدا- انسان بدین معنی که دو سوم او آفرینش خدایی دارد و یک سوم انسانی. پس می توان گفت او واسطه ای است میان خدا و انسان.وی با ستمکاری و خود کامگی بسیار بر سرزمین "اوروک" فرمانروایی می کند و چون چیزی بجز خوردن و نوشیدن و هوسرانی و ستمکاری نمی داند، همه ی چیز های خوب را برای خود می خواهد. از این رو دختران و زنان را از پدران و همسرانشان می رباید و میان خانواده ها آشوب و اندوه بوجود می آورد، بطوریکه مردم «اوروک» از ستم او به جان می رسند، پس نزد خداوند می روند و از او می خواهند تا موجود دیگری را بیآفریند که در مقابل «گیلگمش» از آنان دفاع کند.خداوند می پذیرد و انسانی به نام "انکیدو" می آفریند وبه زمین می فرستد.
آن دو پس از دیدار، ابتدا با هم می جنگند اما بعد از آن با هم دست دوستی و مهر می دهند و بر آن می شوند که تا پایان از یکدیگر جدا نشوند. از آن پس با هم یگانه می گردند. چونان یک روح در دو جسم.کم کم «گیلگمش» در کنار «انکیدو» که روانی آرام و شکیبا دارد، خوی ستمکارانه ی خود را ترک می گوید و تصمیم می گیرد با یاری وی به جنگ غول شروری به نام «خوم بابا = هوم بابا) برود که از مدت ها پیش باعث وحشت و نگرانی مردم سر زمینش شده است. اما پس از پیروزی، در راه بازگشت، «انکیدو» بر اثر نفرین «ایشتار»(Ishtar) که از حوادث جنبی داستان است، بیمار می شود و پس از چند روز در منتهای رنج می میرد.بعد از مرگ «انکیدو» نخستین رنج بر «گیلگمش» که اکنون دیگر خوی انسانی یافته، آشکار می شود. او به حقیقت مرگ پی می برد و به دردمندی های انسان هوشیار می گردد. پس در حالی که لحظه ای از اندوه مرگ همزادش «انکیدو» غافل نمی ماند و همواره برایش مرثیه های غم انگیز می خواند، در جستجوی راز جاودانگی و بی مرگی بر می آید. سفر های بسیار می کند وبا آفریده های گوناگون روبرو می شود و از آن ها راز نامیرایی را می پرسد. همه به او می گویند که مرگ سرنوشت محتوم بشر است و به جای اینکه به مرگ بیاندیشد، بهتر است این چند روزه ی زندگی را به شادی بگذراند. اما «گیلگمش» نمی پذیرد. سر انجام با رهنمود پیری که راز جاودانگی را می داند و پس از گذر از آب های مرگ زا، گیاه جاودانگی را از ژرفای اقیانوسی به دست می آورد. اما آن را نمی خورد بلکه بر آن می شود گیاه را به «اوروک» برده و با مردم سر زمینش در آن شریک شود. ولی ماری در یک لحظه از غفلت او استفاده می کند. گیاه را می رباید ومی خورد و پوست می اندازد و جوان می شود. (از این رو در فرهنگ نماد ها ، مار نماد جوانی و نامیرایی است).آنگاه «گیلگمش» خسته ، سرشار از بیهودگی و اندوهناک از سفر ناکام خود به «اوروک» باز می گردد. به نزد دروازه بان مرگ می رود و از او می خواهد که «انکیدو» را به وی نشان دهد تا راز مرگ را از او جویا شود. دروازه بان سایه ای از «انکیدو» را به وی می نمایاند سایه با زبانی نا مفهوم، میرایی انسان و غبار شدنش را برای او باز می گوید. آنگاه قهرمان به پوچی رسیده به سرنوشت خویش تسلیم می گردد بر زمین تالار می خوابد و به جهان مرگ می شتابد…بطور کلی فلسفه، دین، اسطوره و روانشناسی که با هم ارتباطی تنگاتنگ دارند، همه بر این باورند که در آغاز، انسان ازلی« نر- ماده» ، یعنی دو جنسی بوده است. چنانکه افلاطون در رساله ی میهمانی می گوید:
از این روست که هر کس به دنبال نیمه ی گمشده ی خود سرگردان است و چون به زنی یا مردی بر می خورد، می پندارد که نیمه ی گمشده ی اوست.»
در تلمود شرح تورات هم آمده است که: « خداوند آدم را دارای دو چهره آفرید. چنانکه در یک سو «زن» قرار داشت و درسوی دیگر «مرد.» سپس این آفریده را به دو نیم کرد.»در اسطوره های ایران باستان هم مرد و زن «مشی و مشیانه» ، هر دو ریشه ی یک گیاه ریواس بودند که این ریشه چون رویید و اززمین بیرون آمد به دو ساقه ی همانند تقسیم گردید. پس یکی نماد مرد (= مشی ) ودیگری نماد زن (= مشیانه ) شد."کارل گوستاو یونگ" هم در روانشناسی به دو جنسی بودن انسان ازلی اشاره ای آشکار دارد و می گوید حتا در ایام قبل از تاریخ هم این باور وجود داشته که انسان ازلی هم نر است و هم ماده.در فرهنگ نماد ها روان زنانه را« آنیما» و روان زنانه را «آنیموس» (ANIMU ) خوانده اند. یونگ آنیما و آنیموس را از مهم ترین آرکی تایپ ها در تکامل شخصیت می داند و می گوید:
"در نهایت انسانی به کمال انسانیت خود می رسد که آنیما وآنیموس در او به وحدت و یگانگی کامل برسند. یونگ یکی شدن آنیما و آنیموس را ازدواج جادویی خوانده است."
هر چند در اسطوره ی گیلگمش خواننده ظاهرا" با دو قهرمان «گیلگمش» و «انکیدو» روبروست، اما با توجه به آنچه گفته شد به جرات می توان ادعا کرد که آن دو بجز یک تن نیستند.دو نیمه ی همزاد که یکدیگر را کامل می کنند. «گیلگمش» نیمه ی مرد یا روان مردانه است و «انکیدو» نیمه ی زن یا روان زنانه. چنانکه خود اسطوره هم بارها به سرشت زنانه یا روان زنانه «انکیدو» هم از نظر ظاهر و هم از نظر کنش و منش اشاره دارد.دراسطوره ی گیلگمش آمده است:
"انکیدو" موهایی بلند چون زنان دارد که مثل موهای «نیسابا" ایزد بانوی حبوبات یا الهه ی ذرت و گندم و جو موج می زند.
نخستین باری که «انکیدو» لباس می پوشد، پوشاکی زنانه است (دختری روسپی لباس هایش را با او قسمت می کند .)
– پیش از اینکه «گیلگمش» با «انکیدو» دیداری داشته باشد، دو شب پی در پی او را به گونه ای نمادین به خواب می بیند. او رویا ها رابرای مادرش که رمز و راز خواب را می داند و به اصطلاح خوابگزار خوبی است، در میان می گذارد و مادر در تعبیر هر دو رویا او را به آمدن کسی نوید می دهد که وفا دار است و گیلگمش او را چونان زنان دوست خواهد داشت.
"گیلگمش" در رویای نخستین می بیند که ستاره ای بر او فرود آمده و او نسبت به آن ستاره آنچنان که می توان به زنی جذب شد، جذب شده است. مادر می گوید: «کسی می آید که تو به او دل خواهی سپرد، آنگونه که به زنی دل بسپاری."
در رویای دوم تبری بر او ظاهر می شود و به مادر می گوید: "من آنچنان که زنی را دوست داشته باشم ، آن شئی را دوست می داشتم.":
مادر به او پاسخ می دهد: «تبری که در خواب تو را با قدرتمندی به سوی خود می کشید، نشان یاوری است که خواهد آمد و تو او را چون آدمی خوب دوست خواهی داشت.»
زمانی که «گیلگمش» و« انکیدو» به جنگ «خوم بابا» می روند، «انکیدو» می هراسد. «گیلگمش» او را دلداری می دهد و می گوید: «من پیشاپیش می روم و تو دنبال من بیا ! برای اینکه من آقای تو هستم.» بطور کلی در شرق مردان همیشه هستند و زنان دنباله روی آنان.
در همین بخش «انکیدو» چندین بار «گیلگمش» را سرور خطاب می کند که این هم از الفاظی است که سابق بر این – در شرق – زنان در مورد نامیدن همسرانشان به کار می بردند.
هنگامی که «انکیدو» می میرد، «گیلگمش» روی او را با پارچه ای توری، آنچنان توری که به روی عروسان می اندازند ، می پوشاند.
نام« انکیدو» نیز اشاره ای روشن به این موضوع دارد. انکیدو از سه بخش بوجود آمده.
در حقیقت «انکیدو» نماد زمین است. در فرهنگ نمادها زمین به علت باروری، شکیبایی، زایندگی و مهربانی و فروتنی نماد زن وآسمان به علت غرندگی، توفندگی و قدرت نماد مرد دانسته شده، چنانکه مولانا جلال الدین هم در یکی از غزل های خود به این مساله اشاره دارد و می گوید:
زمین چون زن، فلک چون شو خورد فرزند چون گربه
من این زن را و این شو را نمی دانم ، نمی دانم….
دیوان شمس
"گیلگمش" پیش از اینکه «انکیدو» را ببیند موجودی ناکامل است. چون به «انکیدو» بر می خورد در حقیقت نیمه ی گمشده ی خود را می یابد. شباهت آندو به یکدیگر آنقدر زیاد است که هنگامی که با هم در میدان شهر «اوروک» در میان مردم ظاهر می شوند، حتا مردم معمولی هم آن را در می یابند و حیران می شوند وزمزمه کنان می گویند: «چقدر آن دو به هم می آیند» یا «اکنون گیلگمش جفت خود رایافته است.»
بعد از جنگ هنگامی که «گیلگمش» و« انکیدو» با هم دست دوستی می دهند، در حقیقت دو نیمه ی همزادی هستند که به وحدت می رسند یا به روایت «یونگ» آنیما و آنیموسی که یگانه می شوند و آن ازدواج جادویی میانشان اتفاق می افتد.
بعد از این یگانگی «گیلگمش» مراحل انسانی را می پیماید و در جهت والایی خود گام بر می دارد حتا به آنجا می رسد که با حمایت «انکیدو» به جنگ غول پلیدی که سال هاست از وجودش آگاه است اما خود را به نا آگاهی می زند، می رود و این غول را که جز نیروهای اهریمنی خودش نیست، از میان بر می دارد یعنی در حقیقت بر علیه خود قیام می کند و خود را از شرارت و پلشتی می رهاند و پاکیزه می گرداند.
در همین زمان است که «انکیدو» بیمار می شود و «گیلگمش» که اکنون به هیات انسانی بایسته در آمده، تلخی رنج و بن بست مرگ رادر می یابد و حتا بر مرگ همزاد خویش درد مندانه می گرید و مرثیه های اندوه بار می خواند. از آن پس ذهنیتی فلسفی می یابد و گرفتارپرسش های بسیاری می شود که ذهن او را احاطه کرده اند و از همین زمان است که آوارگی های او آغاز می گردد. آ نگاه در جستجوی گیاه جاودانگی بر می آید و آن را نه فقط برای خود – بلکه برای تمامی مردمش – می خواهد. او بر آن می شود که گیاه را به «اوروک» آورده و بکارد تا بدینسان پیران را از نگرانی مرگ رهایی بخشد. زیرا اکنون که بیهودگی زندگی را در یافته و خود را از مرگ ناچار می بیند، به جاودانگی معنوی یعنی برجای نهادن نام نیک، دل می سپارد اما تمامی تلاش او در این راه هم بیهوده می ماند و سرانجام قهرمان خسته، به پوچی می رسد و به مرگ چاره ناپذیر تسلیم می شود.
اسطوره ی گیلگمش نخستین داستان تراژیک حماسه ی انسان و غم بزرگ اوست که در موجی از تردید ها، سرگردانی ها ، اندوه های انسان و عشق او به بودن، ماندن و اینهمه تلاش های نافرجام شناور است و گیلگمش قهرمان تنهایی هاست که آگاهانه از خدایگونگی خود چشم می پوشد و بسوی تکامل انسانی و نهایت مرگ می رود. و در حقیقت پیش از آنکه خیام و کامو و کافکا و… و… به پوچی برسند، یاس فلسفی را در می یابد و پوچی هستی را آزمون می کند.